تقدیم به او
کاش لحظات با تو بودن مثل لحظات انتظار دیدنت هر ثانیه اش ساعتها میگذشت
نوشته شده در تاريخ جمعه 6 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این ,دست ها ,همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
بین خودم و آینه دیوار می کشم
هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
بانوی دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
یا نه درست مثل خودم لاابالی است
از مردمان غمزدهء این حوالی است
حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
در منتها الیه خودم غرق می شوم
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

روزگار غریبی ست
سه نقطه های تو گاهی هزار واژه و من
هنوز در تب یك نقطه از لبت بی تاب
همیشه معنی صد اضطراب ,,... ,من، بی تو
همیشه دیدن بی پرده , ی شما در خواب ,
چه عاشقانه ی ,پوچی! ,تو خوب می دانی
میان این همه رویا , , ، فقط تویی كمیاب
و من چه خسته تو را چون سراب می جویم
چه فصل خالی و تلخی ست سهم من زین خواب! ,
كجاست آنكه ز من آتشی بگیراند
بسازد از تن من , قطعه قطعه های مذاب
و یا حضور تو را قصّه قصّه، فصل به فصل... , ,
بخواند از تو غزل های نابِ بی پایاب
, , ,... ,
خدا کند که غزلهای آخرم باشد
خدا کند که شوم در غمت خراب،خراب
چه روزگار غریبی ست نازنین، آری
نه حرف مانده برایم ، ,نه عشق های مجاب
بیا... تمام کن این انتظار را در من
بدون شرح و سه نقطه ... پر از حکایت ناب
یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من
هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب

نوشته شده در تاريخ جمعه 6 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

صندوقچه خاك خورده زندگیم را گشودم
تا مفهوم عشق و زندگی كردن رادریابم
امید داشتم نوری بتابد و من آن عشق را ببینم
آیا عشق زندگی ام هنوز در آن صندوقچه كوچك من بود ؟
امید داشتم هنوز باشد
اما وقتی ان را گشودم چیزی از عشق در آن پیدا نكردم
یك مشت خاطره بود
یك مشت دفتر خاطرات
یك مشت خاك...!
و آن چیزی كه از من مانده بود
حسرت بود
آن حسرت تمام وجودم را فرا گرفت
به طوری كه حتی حس میكردم مرادر قفس گذاشته اند
و از این خاك و از این زندگی دور می کنند... !
آیا چنین بود ... ؟ ... !
دفتر خاطرات را ورق زدم به امید پیدا كردن عشق
اما چیزی در آن ندیدم جز نوشته هایی بر روی كاغذ
انگاربه من لبخند میزند و به من می گفتند : ما را بخوان
آنها نمی دانستند من فرصت اندكی دارم و وقت خواندن ندارم
باز شروع به گشتن كردم
شاید چیزی بیابم ورقها را زیر رو كردم چیزی نبود
هیچ نشانی از عشق ندیدم
ولی در ته صندوقچه یك گل سرخ بود
آن گل سرخ خشكیده نشده بود
و بوی معطر گل سرخ همه جا را پر كرد
و آن نشانی از عشق بود كه به دنبالش فرسنگها راه رفتم
تا آن را بیابم و زندگی خاك خوردهام را با عشق بسازم
بی انكه بدانم عشق در درونم است نه جای دیگر
و من چشم انتظار ، در حسرت یک نگاه تو
به انتظارت نشسته ام ...

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

تو سر تا پـــــای من مینشینی
که جایی برای شعر نمی ماند
لبهایت را به لکنتم بکش
برقص که عقلم هم پای دامنت بر باد رود
قلم ها برایم حرف در بیاورندهمین حرف ها که از تو تا تنت به آن نشسته است
از شعر کم ندارد ....بی قافیه ... بی وزن ...بی لباس ....
مو به مویت را در خودم می خوانم
شعری که در انتهای هر خط به خال های تو پناه بیاورد
دیگر " نقطه چین " نمی خواهد... تو هستی ... که شعرم نمی آید....

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯿﮑﺸﻢ ...
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺎﻟﺘﻮﯼ ﺿﺨﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﺷﺎﻟﮕﺮﺩﻧﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ
ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﺑﺎﻓﺘﻪ
ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﻭ ﻏﺮﻏﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﯽ ﺣﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺑﺎ ﺷﺎﻟﮕﺮﺩﻧﯽ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻢ
ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﺳﻨﮓ ﻫﺎﯼ
ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻢ
ﻧﯿﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ
ﺗﺎ ﺑﻐﺾ ﻧﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﮔﺮﺩﺩ
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻡ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﻗﺪﻡ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺒﻮﺩﯼ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ
ﺷﻮﻡ
ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻏﺮﻏﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﻣﯽ
ﺩﻫﻢ
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﻫﻨﻮﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻧﻔﺲ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻢ

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ...!
ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ :
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻭ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ... ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺗﻼﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ !
 ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﺮﺍﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ...
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﺮﺍﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ...
ﺣﺘﯽ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﺳﺖ ...
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻫﻢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ... ﻣﯿﺸﻮﺩ ...
ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ،ﺑﺪﻭﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ،ﺑﺪﻭﻥ
ﻣﺎﻧﺪﻥ ... ﺣﺘﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ
 ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺷﺖ ..

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 دی 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﭺ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ.
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﺧﺎﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺨﺖ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻏﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺵ ﻭﺗﻮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺯﺗﻦ ﺑﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻭ
ﺭﻣﻖ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﮐﻦ ﺩﺭ
ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﻮﭼﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ،ﺩﻝ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﻥﺍﺳﺖ .                                                                                                                                                                         ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﭼﻤﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮ ﻇﻠﻤﺖ ﮔﺴﺘﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﻩ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺍﻥ ﺯ ﭘﺎ ﺍﻓﮑﻨﺪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺷﻮﻡ ﺷﻐﺎﻻﻥ
ﺑﺎﻧﮓ ﺑﯽ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺯﺍﻏﺎﻥ
ﺩﺭ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭘﺎﮎ ﻧﺠﯿﺐ ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ
ﻃﻠﻮﻉ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﺶ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺗﺎﺝ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺷﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻏﯿﺮﺕ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻭﺍﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺟﺎﻡ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻏﻤﺒﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﯾﻨﮏ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ.
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺭﺩﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ ﭘﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻗﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ؟ ! ﺍﻣﯿﺪ ﺭﻭﺷﻨﺎﺋﯽ ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﯿﻬﺎﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ
ﮔﻞ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺳﺘﯿﻎ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻓﺘﺢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮔﺸﺖ

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

دوباره شب.......

دوباره خواب.........

دوباره رویا..........

بازم شب شد همه جا تاریک تاریک هیچ صدایی شنیده نمی شه جز......

جز صدای قلبم....قلبی که همه ی تپش هاش با هر تپش کوچک قلب تو اغاز می شه....

همه خوابن....همه توی خواب رویا می بینن.......من اما بیدارم...توی بیداری رویا می بینم...

رنگی ترین رویا قشنگ ترین رویا همه چیز دنیا چشمهای توء...

همه ی چیز های قشنگ دنیا....توی یه قطره اشک توء

من حتی تو رو توی خوابم نمی بینم...سخته واسه من...خیلی سخته ....

می ترسم بخوابم...این رویارو هم از دست بدم....

بیدار می مونم تا خود صبح....نه...اونقدر بیدار می مونم تا تو بیای ...

تا بیای ...رویاهام واقعی بشن...

رنگی ترین رویا........

واقعی ترین رویا.......

من و تو.......!!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

بـایـــد کســی بــاشد

که هروقت بار تنهاییت سنگین شد

هر وقت کمر کلماتت شکست

هر وقت طاقت سکوتت تمام شد

هر وقت کم آوردی

هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد

بیاید بنشیند مقابل چشمهایت

و تو زل بزنی به خودت

که جاری شده ای میان چشمهایش

و تو یک جا ...

تمام دلتنگیت را ...

تمام خستگی هایت را...و تمام بغضت را ...

و تمام خودت را به او تکیه دهی

نوشته شده در تاريخ جمعه 22 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

برایت از تقدیر نوشتم.....

و اینکه گله ای از تو نیست....

هنوز هم سر حرفم هستم ...

ولی آدمیزاد است دیگر...

می تواند با کوچکترین ها بشکند و رفتن تو برای من انقدر بزرگ بود که فکر نمی کردم هیچ وقت بتوانم شکسته هایم را دوباره جمع کنم ...

این سالها که گذشت رد عبورت از زندگیم را دوست داشتم...

با همه زخمهایی که خوردم ....

با همه رنجهایی کشیدم...

وقت عبور از خیابانهای مشترک....

شنیدن آهنگهای مشترک...

حتی وقتی واقعیت نبودنت بعد از دیدنت در خواب وحشیانه بر سرم کوبیده می شد.....

گذر زمان یادت می دهد که شکسته هایت را از روی زمین جمع کنی....

قطعه های شکسته را کنار هم بگذاری...

و دوباره بلند شوی....

نه! هرگز همان که بودی نخواهی شد...

ولی رسم زندگی همین است....

من اینطوری یاد گرفتمش......

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.

قالب وبلاگ