باید کسى را پیدا کنم که دوستم داشته باشد!
آنقدر دوستم داشته باشد که یکىاز این شب هاى لعنتى،آغوشش را براى من و یک دنیا خستگى ام بگشاید…
هیچ نگوید…
هیچ نپرسد…
فقط مرا در آغوش بگیرد…
بعد همانجا بمیرم…
تا نبینم روزهاى آینده را…
روزهایى که دروغ میگوید!!روزهایىکه دیگر دوستم ندارد!!!
روزهایى که دیگر مرا در آغوش نمیگیرد!!
روزهایى که عاشق دیگرى میشود…!!!
آيا خبرت هست چه مي کشم؟
از تنهايي خود و ازدحام جمعيت
در غربتي خود باخته، پشت ديوار فاصله
ميان امواج درد و ساحل ناپيداي آرامش
در جاده بي انتهاي عبور
پاهاي تاول زده و عصايي شکسته
مانده ام ميان تن پوشي از اسارت
!در حيرتم
بر تاراج فرصت در دايره زمان
و زواياي بازي که هندسه عبورم را
تا مرز نبودن کشاندند
و لحظه هاي ناب بودن را در گوشه هاي تنگ اسير کردند
مي دانم خبرت هست چه مي کشم
اي قاصد مانوس سحر
آيا وقت آمدن نفسي تازه بر اميد نفس باخته ام نيست؟
به او بگویید دوستش دارم
به او که تمام زندگی من است
به او بگویید دوستش دارم......
به او که قلبش به وسعت دریاییست که قایق کوچک دل من درآن غرق شده، به او
که مرا از این زمین خاکی به سرزمین نور و شعر و ترانه برد، و چشمهایم را
به دنیایی پر از زیبایی باز کرد.به او بگویید دوستش دارم، به او که صدای
پایش را میشنوم، به او که لحن کلامش را میشناسم ، به او که عمق نگاهش را
میفهمم.به او بگویید دوستش دارم، به او که گل همیشه بهارمن است، به او که
قشنگترین بهانه برای بودن من است وبه او که عشق جاودانه من.به او بگویید
دوستش دارم
باور کن ماههاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم، امشب اما
همه جملات فرار کرده اند، همینطور بی وزن و بی هوا آمده ام بگویم...
به او بگویید دوستش دارم
به او بگویید دوستش دارم با صدایی آهسته
آهسته تر از صدای بال پروانه ها
به او بگویید دوستش دارم با صدایی بلند
بلند تر از صدای پرواز کبوتران عاشق
به او بگویید دوستش دارم با هیچ صدایی
چون فریاد دوستت دارم
نیاز به صدای بلند یا کوتاه ندارد
فریاد دوستت دارم را
می توان با
تپش یک قلب
گرمی یک نگاه
لبخندی کوچک
اشکی پنهان
جمله ای ساده
به تمام جهانیان رساند
پس بگذار بدون هیچ شرمی بگویم
دوستت دارم
خــــالی تـــــــر از سکــوتــم
انــبـــوهــــی از تـــــــرانــــه
بـــا یــاد صـبــح روشــن امــا
امــیــــــــد بـــــاطـــــــــــل
شب دائـمی ست انـگار
اگه این زنــــــــــدگی باشه…
من از مــردن هـراسم نیست…
یه حـــــسی دارم این روزا
که گاهــــی با خودم میگم:
شاید مــــــُـــردم حواسم نیست…
سهم “من” از “تو” عشق نیست ،
ذوق نیست ،اشتیاق نیست
همان دلتنگی بی پایانی ست که
روزها دیوانه ام می کند...
به دستهایم می نگرمو خالی انگشتانم...
که میگوید : تو رفته ای و من
بیهوده ...
به انتهای یاد تودر باران
خیره مانده ام !!!
دوباره ... تنگ می شود دلم...
درد تنهایی کشیدن مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفید !
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی . . . !
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام . . .
تو هر چه میخواهی مرا بخوان !
دیوانه !
خود خواه !
بی احساس . . .
نمی فروشم .
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . . .
گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست
گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست
باید از كوی تو رفت
دانم از داغ دلم بی خبری
و ندانی كه كدام جام شكست
كه كدام رشته گسست
گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی
عاقبت باید رفت
عاقبت باید گفت
با لبی شاد و دلی غرقه به خون
كه خداحافظ تو . .
