تقدیم به او
تقدیم به او
کاش لحظات با تو بودن مثل لحظات انتظار دیدنت هر ثانیه اش ساعتها میگذشت
نوشته شده در تاريخ جمعه 1 آذر 1392برچسب:تقدیم به تو, توسط شاهین چنگیزخانی |

میدونی این شبا و روزا علاوه بر حس تلخ نزدیک شدن به روزای بی تو به چی فکر میکنم...؟

به اینکه چرا باید تو...

تو که کمال مطلقی...

تو که هر اون چیزی که میخوام داری...

باید سر راه من اشفته قرار بگیری...

اونم با یه بند محکم و سخت بنام تاهل...!

اخ...

کاش میشد میفهمیدی سوزش این قلب رو که نشتر عشقت پاره پاره ش کرده...

خیلی یهویی...

با نهایت ناگهانی بودن اومدی توی یه زندگی که خیلی قبل تو از هم پاشیده بود...

زندگی ای  که خاکسترش شده بود من...

روزگاری که تلخیش شده بود اوج احساسات من...

تو اومدی تو همچین زندگی ای...

بهم اجازه دادی چشمات بشه دنیام...

ارزوم بشه اغوشت و گرمای دستات...

تو بشی همه چیزم و در نهایت ناباوری من بشم سراپا تو...

همه ی وجودم بشه تو...

میون همه ی اون اتیش گرفتگی ها حس کنم دارم اروم میشم...

حس کنم میتونم بازم نفس بکشم...

زندگی کنم...

یکی پیدا شده که مثل همه نیستی...

مرد...

خیلی مرد...!

اما درست همونطور که حضورت خیلی ناگهانی بود...

خیلی ناگهانی بهم ضربه ای کاری زدی...

که نمیدونم میشه مرهم روی زخمای این ضربه گذاشت یا نه...؟

ضربه زدی...

تاهلت رو...

خوشبختیت رو به رخ کشیدی...

میدونستی شکستم...

میدونستی عشقت شده عامل سر پا موندن من...

باز شکستی...

باز منو انداختی...

شدی مثل همه....

رنگ همه ی ادمایی که سرک کشیدن از دیوار دلم...

تلنگری زدن بهش...

ترک ترک شد دلم...

شکست...

بندش زدم....

و تو اون بند زدگیها رو هم شکستی...!

معلم مهربونی که احساس سرکش و شوریدگیمو « بچگی » تلقی کردی...

یادت باشه ضربه ی تو کاری تر از همه ی ضربه ها بود...

تو مرهم نشدی...

شدی تیشه...

تیشه واسه ریشه ی ارزوهام...

بندزدگیهای دلم رو از هم وا کردی...

میدونستی راز چشمای خاموشم رو اما یادت رفت...

نادیده گرفتی...

دیدی دفتر قلب و روح و ذهنم شده همش یاد تو...

برگ برگش شده خاطرات تو...

خنده هات...

غم چشمات...

متعلقاتت...

دنیات...

ارزوهات...

اینا رو دیدی و دفتر دلم رو برگ برگ کردی...

ورق زدی و دلم رسوا شد...

خواستی این حسو بکشی...

دلم رو به خاک و خون کشیدی...

خواستی یادم بره نگاتو...

پس ازم دریغش کردی...

صداتو...

دیگه صدام نمیکنی...

به دلم موند بعد اون روز لعنتی یه بار دیگه اسمم رو اروم صدا کنی...

باهام حرف بزنی و بشیم همون ادمای قبلی...

من عاشق بودم و ترس داشتم از رسوا شدن...

و تو چشمای عاشقمو دیدی و وانمود میکردی چیزی نمیدونی...

اما هر چی بود خوب بود...

من راضی بودم...

من ارامش داشتم...

اما...

یهو خودت...

با زمینه سازی من بهم زدی این خاموشی و سکوت نگاه منو...

دلم رو رسوا کردی...

دل کوچیک و پاره پاره مو...

گرچه امروز دیدن چشمات زیر و روم کرد...

نگاهم کردی بعد چند وقت...

باز هم دقیق شدی...

مثل همیشه...

بازم یادت رفت که من چه احساسی دارم...

و منو اشتباه گرفتی...

عشقمو نا دیده...

خودتو زدی به اون راه...

قولت با خودت رو فراموش کردی و زل زدی تو چشمای کسی که « بچه » تلقیش کردی...

اما هنوزم تو همونی...

همون خوب روزای اول...

که نرم نرم...

شوخی شوخی...

شدی دنیای من که به قول تو « بچه » ام...

با همه ی بچگیم به برف سالت تبریک میگم که اغوش امن تو  پناهشه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.

قالب وبلاگ