کنارپنجره....به دوردست هامینگرم...
به آدم هایی که انگاردلشان ازمن پرتراست ولی حرفی نمیزنند ورفت وآمدمیکنند...
درخیابانی که شلوغ است قدم میزنم وفکرمیکنم...
هوا.هوای بارانی به وجودآورده...
ناگهان میان این همه که کسی به کسی نیست توراتصادفی میبینم که جلویم بی اختیارخودت وبی اختیارخودم سبزمیشوی....
من... بی آنکه چیزی بگویم شوقی زیبادردلم پیدامیشود...
مادرم صدایم میزند:تاکی میخواهی کنارپنجره بمانی؟!.....
چایت سردشد....!!!
من....!!!
بگذزیم... :((
نظرات شما عزیزان: